درِ این خانه با زنگهایی متفاوت گشوده شد؛ زنگی که خبرِ رفتن داد، زنگی که امیدِ کمک را آورد، و زنگی که از آزادی گفت ، این قصه، روایتِ صبرِ مادری و همسری است که چشمانتظار ماند، و نیکاندیشانی که با مهرشان، دوباره صدای زندگی را به این خانه برگرداندند.
به گزارش روابط
عمومی ستاد مردمی دیه کشور، «یزد» شهرِ دوچرخهها و بادگیرهاست ، شهری که صدای زنگهایش
از دلِ کوچههای آشتیکنان میآید، زنگی که گاهی نقشِ سلام دارد و گاهی فقط
یادآورِ گذرِ کسیست که از کنارِ دلِ دیگری رد میشود.
در این شهر، زنگها
حرف دارند، مثل صدای پیچیدن باد در کوچهی خاکی یا خشخشِ برقِ صبح روی خشت های
کاه گلی دیوار ، اما میانِ همهی این زنگها، زنگی هست که سکوت میسازد ، زنگِ
تلخِ درِ حیاط، آن روزی که طلبکار ، با مأمور جلب آمد و نامِ «آقا مهدی» از میانِ
خانه خط خورد، آن زنگ، آغازِ غم و اندوه بود؛ روزی که او را به زندان بردند و دلِ
اهلِ خانه هم پشتِ در ماند.
آقا مهدی کارگرِ
سنگبری بود؛ مردی که سالها با دستانِ پینهبستهاش سنگ برید و از دلِ غبارِ سفید
نان درآورد تا روزی با اندک پسانداز و چند قرض از آشنایان، کاری برای خودش دست و
پا کند، اما همان سنگهایی که با عشق خریده بود، شبانه از کارگاهش دزدیده شد و
وقتی موعدِ چکها رسید، هرچه داشت فروخت، ماشینش را، پساندازش را، دلش را، تا
شاید بدهیاش را بپردازد، اما دستِ آخر درمانده شد و با شکایتِ طلبکاران، حکم آمد
و زنگِ تلخِ درِ حیاط به صدا درآمد؛ زنگی که خبر داد آقا مهدی دیگر در خانه نیست و
راهش به زندان افتاده است.
روزها برای همسر
آقا مهدی به تلخی از پس هم میگذشت ، مثل برگهایی که بادِ پاییز میانِ تقویم پخش
کرده باشد و دور بودن فقط نبودنِ مهدی آقا نبود؛ نبودنِ آرامش هم بود، خرجِ خانه،
اجاره، لوازم مدرسه، و دلهرهای که با هر روزِ ورقخورده در تقویم بیشتر میشد.
یک روز، حوالی
ظهر، یکی از آشنایانِ قدیمی آقا مهدی که سالها کنارش کار کرده بود، از کسی شنید
که مهدی به خاطر بدهیِ کارگاه در زندان است ، دلش آشوب شد، به ستاد دیه رفت،
پرونده را دید، مبلغ بدهی را پرسید، و دستخالی برنگشت و خبر را رساند به چند نفر
از خیرین و همکارهای قدیمی. یکی هزینهی بخشی از بدهی را پذیرفت، یکی قول کمک بعد
از حقوق آخر ماه داد، و خودش هم هرچه توانست گذاشت تا عددها به هم برسند.
صبحی آرام بود،
هوا خنکایِ پاییز را داشت که تلفنِ خانه زنگ زد؛ همسرِ مهدی آقا دستش لرزید؛ صدای
مردی از ستاد دیه بود، با لحنی سرشار از احترام و شادی گفت:«خانم، لطفاً امروز به
ستاد بیایید برای انجام کارهای آزادیِ آقا مهدی. انگار باورش نمیشد بعد از آنهمه
روزِ سنگین، واژهی آزادی از پشتِ خط شنیده میشود.
با دستانی که
هنوز از هیجان میلرزید، چادرش را برداشت، دلش پر بود از دعایی که بیصدا زیر لب
میگذشت: «خدایا، شکرت».
ساعاتی بعد،
زنگِ آخر به صدا درآمد؛ زنگی که دیگر نه از جدایی، که از وصال میگفت، درِ خانه که
باز شد، دخترک دوید، خودش را به آغوشِ پدر رساند و خانه دوباره بوی زندگی گرفت.
هر زنگ، معنایی
در دلِ خود پنهان داشت؛ از جدایی تا امید، از آزادی تا بازگشتِ عشق. این بود
روایتِ زنگها؛ حکایتِ صبر و امید در خانهای که دوباره جان گرفت.