همشهــری – مرجان همایونی : در روستا، آبرویی دستوپا کرده بود و برای خودش کیا و
بیایی داشت. همه روی اسم او قسم میخوردند و خیلیها بدون هیچ ضمانتنامه و چکی، پولشان
را به دستش میدادند. با آنکه از نظر مالی وضع متوسطی داشت اما یک اصغرآقا بود و یک
روستا؛ هر جا دعوایی میشد و گرهای در کاری میافتاد، او نخستین کسی بود که برای حل
مشکل صدا زده میشد.
اما یکباره روزگار
عوض شد، یکدفعه مرد آبرومندی که اگر گذرش به پاسگاه و کلانتری افتاده بود برای وساطت
و میانجیگری بود، به حبس محکوم شد، آن هم در سن 80سالگی. حالا 3 سالی است که روز و
شبش را در زندان به سر میبرد، کنار افرادی که خلافهای سنگینی دارند و او تا به حال
حتی داستانهایی شبیه کارهایی که آنها انجام داده بودند هم نخوانده بود. اصغرآقا محکوم
به حبس شد اما نه بهخاطر اینکه امانتدار خوبی نبوده و یا خدایی نکرده دست بهکار
خلاف زده باشد. او امروز محکوم است بهخاطر اینکه بیش از حد مهربان بوده و بهخاطر
خدا از سارق اموالش گذشت.
نه تنها چین و چروکهای
صورتش بلکه صدایش نیز حکایت از عمر طولانیاش دارد. با کمک و هماهنگیهای سازمان دیه
و سازمان زندانهای استان گیلان موفق میشویم با او گفتوگویی داشته باشیم. سنش از
82 گذشته و از زندانیان گرفته تا پلیس و مسئولان ستاد دیه و زندان برای او احترامی
خاص قائل هستند. اما این احترام بهخاطر موی سپیدش و سن و سالش نیست، چراکه زندانیانی
با همین مشخصات ظاهری در زندان دیده میشوند.
احترام آنها بهخاطر
آبرویی است که داشته و دارد و همه او را بهعنوان یکی از معتمدین و خوشحسابان روستایش
میشناختند. اما روزگار بدجوری ورق خورد و باعث شد تا بهخاطر بدهیای که در آن هیچ
نقشی نداشت کارش به پاسگاه و کلانتری و دادگاه باز شود.
سرقت 1400کیلو برنج
شغل آبا و اجدادیشان
مغازهداری است. پدرش وصیت کرده بود که بعد از او، اصغرآقا کار پدر را دنبال کند. او
هم بهخاطر وصیت پدر و هم علاقهاش به این کار، مغازهای اجاره کرد و در آن مشغول بهکار
شد؛ «درآمدم خدا را شکر بد نبود. زندگیام میچرخید و اگر هم مشتریای به مغازهام
میآمد که پولی برای خرید نداشت، به او نسیه میدادم. اینکه نسیهها دیر پرداخت میشد
یا گاهی اوقات اصلا پرداخت نمیشد بماند.
اما من معتقد بودم
با هر دستی بدهی از همان دست میگیری، برای همین هم همیشه تلاش داشتم تا به حد وسع
خودم به دیگران بدون هیچ چشمداشتی کمک کنم.»
سوپرمارکت یا همان
مغازه اصغرآقا حدودا 30متر بود و او سعی میکرد هر آنچه مورد نیاز مردم روستایش است
را برای آنها تهیه کند اما عمده جنسی که در سوپرمارکت اصغرآقا دیده میشد، برنج اعلای
گیلانی بود که بهصورت چکی از زمینداران خریده بود. برنجها روی هم انباشته شده بود
و مرد میانسال آنها را به مشتریانش میفروخت.
یک روز برای کاری
راهی تهران میشود و زمانی که به خانه برمیگردد با درشکسته شده سوپرمارکتش مواجه میشود.
آه از نهاد اصغرآقا بلند میشود چرا که حدود 1400کیلوگرم برنجی که خریداری کرده، به
سرقت رفته بود؛ «سال82 نخستین سرقت از سوپرمارکتم رخ داد. نمیدانستم چکار باید انجام
دهم؛ من مانده بودم و مغازهای خالی و یک عالم بدهی.»
بخشش آقای سارق
سرقت برنجها باعث
شد تا اصغرآقا روانه کلانتری شود و از دزد مغازهاش شکایت کند؛ دزدی که هیچ ردی از
خود به جای نگذاشته بود؛ «وقتی طلبکارانم از ماجرا با خبر شدند مدتی دست نگهداشتند
و چیزی نگفتند. خب من یکی از اهالی آبرومند روستایمان بودم و آنها بهخاطر احترامی
که برایم قائل بودند حرفی نمیزدند اما بعد از مدتی به سراغم آمدند و درخواست طلبشان
را کردند، در همین حین بود که از دادسرا با من تماس گرفتند و گفتند دزد مغازهات را
دستگیر کردند.
وقتی رفتم دادسرا
و دزد را دیدم شوکه شدم. سارق یکی از همسایههایمان بود که با همدستی دوستانش دست به
سرقت از مغازه من و سایر مغازهها زده بودند. اینطور که قاضی میگفت مأموران پلیس حین
گشتزنی به آنها مشکوک شده و پس از دستگیری، اموال سرقتی از آنها کشف شده بود. متهمان
هم به ناچار به سرقتهایشان اعتراف کرده و در اعترافاتشان مشخص میشود که یکی از مغازههایی
که سرقت کردهاند مغازه من بوده است. ابتدا از متهم شکایت کردم، اما او میگفت که اموال
سرقتی را تقسیم کرده است و پولی برای پرداخت ندارد.»
زمانی که دزد برنجهای
اصغرآقا دستگیر شد او به امید این بود که با پسگرفتن برنجها، طلبهایش را صاف کند
اما اتفاق عجیبی رخ داد
در یکی از این روزها،
در خانه کاهگلی و قدیمی اصغرآقا زده شد. پشت در، زن جوانی به همراه 2کودک ایستاده
بودند. آنها با دیدن اصغرآقا شروع به التماس کردند و زن جوان گفت که همسر سارق برنجهاست؛
«زن جوان گفت که از زمانی که همسرش دستگیر شده پولی ندارد تا خرج زندگیاش را پرداخت
کند و بچههایش با گرسنگی شبها را سر میکنند. از طرفی شوهرش سهم دزدی را خرج کرده
بود و پولی نداشت تا با پرداخت آن بدهیاش را پرداخت کند.
دلم برای آنها سوخت.
خدا را خوش نمیآمد که 2 طفل معصوم گرسنگی بکشند تنها بهخاطر اینکه پدرشان اشتباه
کرده است. دلم لرزید وقتی آنها را دیدم، چطور میتوانستم اشکهایی که ریخته میشد را
نادیده بگیرم! حاضر بودم خودم بدهی سارق را پرداخت کنم اما زن و فرزندانش در چنین شرایط
سختی نباشند. بارها گفته شده که ببخش تا بخشیده شوی، پس بخشیدم تا روزی خدا به من کمک
کند.»
التماسهای زن جوان و چشمهای معصوم 2کودک باعث شد
تا اصغرآقا بار دیگر راهی دادسرا شود اما اینبار نه برای شکایت بلکه برای اعلام رضایت؛
«بهخاطر زن و بچه متهم، از خسارتی که به من وارد شده بود گذشتم و شکایتم را پس گرفتم
و دزد برنجهایم بدون آنکه مبلغی را پرداخت کند، آزاد شد اما مشکلات من حل نشده بود.
هنوز طلبکاران منتظر
بودند تا بدهیشان را پرداخت کنم و من پولی در بساط نداشتم. به همین دلیل به ناچار
4جریب زمین زراعی که داشتم و روی آن کشاورزی میکردم را به همراه النگوی همسرم فروختم.
آن زمان حدود 13میلیون تومان شد و بدهیهایم را پرداخت کردم.»
آغاز زندگی از نقطه
صفر
بعد از پرداخت بدهیها،
اصغرآقا دوباره از صفر شروع کرد و از آنجا که هنوز اعتبارش سر جایش بود و مردم برای
او احترام قائل بودند خیلی زود باز هم کار و کاسبیاش گرفت؛ «اینبار در کار خرید و
فروش پارچه رفتم و خدا را شکر که درآمدش هم خوب بود و توانستم مقداری از بدهیهای قبلیام
را هم پرداخت کنم اما از بخت بد من بود که حدود 7سال قبل یک شب توفانی، برای بار دوم
از مغازهام سرقت کردند و تمامی طاقهای پارچهام را که چکی از تهران خریده بودم بردند.
صبح به من خبر دادند
که در مغازهات را شکستهاند و وسایل آن را به سرقت بردهاند. برای بار دوم همه اموالم
را از دست دادم با این تفاوت که اینبار زمینی نداشتم تا آن را بفروشم و مقداری از
بدهیهایم را پرداخت کنم.»
دوباره پیرمرد ماند
و دنیایی بدهی. تصمیم گرفت برای پرداخت بدهیهایش پول قرض کند و همین مسئله باعث شد
که از چند نفری پول بگیرد. با گذشت زمان نهتنها مشکلات مالی پیرمرد کمتر نشد بلکه
روزبهروز بیشتر شد. طلبکاران هم که بعد از چند سال فرصت به اصغرآقا میدیدند او توانایی
پرداخت بدهیشان را ندارد، به ناچار راهی دادسرا شدند و از او شکایت کرده و خواستار
برگرداندن پولشان شدند؛ «3سال قبل طلبکارانم از من شکایت کردند و بهخاطر 53میلیون
و 900هزار تومان بدهی بازداشت شدم.
البته بدهیام بیشتر
بود، اما از آنجا که طلبکارانم مرا میشناختند از مقداری از آن چشمپوشی کردند. بعد
از دستگیری هم با وساطت سازمان دیه استان گیلان طلبکارانم از 18میلیون و 900هزار تومان
گذشت کردند. بدهیام الان 35میلیون تومان است اما من توانایی پرداخت یک ریال از آن
را هم ندارم. حتی نمیتوانم وام بگیرم.»
در آمد 150هزار تومانی
اصغرآقا نه ضامنی
دارد که بتواند وام بگیرد و بدهیاش را بدهد، نه درآمدی دارد که اگر هم وام را دریافت
کند بتواند آن را پرداخت کند. اصغر آقای 83ساله مانده است و یک دنیا مشکل و نداری؛
«وقتی همه داراییام را از دست دادم، مجبور شدم که راهی کمیته امداد شوم.
آنجا هم بعد از کلی
پرسوجو و تحقیق مرا بهعنوان مددکارشان پذیرفتند و ماهانه 60هزار تومان پول به حسابم
واریز میشود. 90هزار تومان هم که یارانهای است که ماهانه دولت بهحساب من واریز میکند
اما خودتان بگویید با ماهی 150هزار تومان پول. یک پیرزن و پیرمرد چکار میتوانند انجام
دهند.
از طرفی همسرم بیمار
است و کمخونی دارد.خرج درمان او هم هست و هزینه زیادی را در برمیگیرد. خودتان قضاوت
کنید با این درآمد، من چطور میتوانم هم قسط وام برای آزادیام را بدهم هم خرج و مخارج
زندگیام را پرداخت کنم.»
همین مسائل باعث
شده تا کسی ضامن اصغرآقا نشود و او بماند و یک دنیا اضطراب و دلنگرانی؛ «ناراحتیام
تنها حشر و نشر با زندانیان نیست، ناراحتیام دوری از زمینهایی نیست که تمام دوران
زندگیام را تشکیل دادهاند بلکه بیشترین ناراحتیام همسرم است. سنی از او گذشته است
و آفتاب لببام است، همسرم مریض است و حال و روز خوبی ندارد.
اگر خدای نکرده این
روزها که من در زندان هستم برای او کوچکترین اتفاقی رخ دهد چه باید بکنم؟ چطور میتوانم
تا آخر عمر خودم را ببخشم؟ همسرم در تمام شرایط سخت زندگیام همراهم بود و من در دوران
پیری او را تنها گذاشتهام. بچههایم هم وضع مالی خوبی ندارند، آنها به سختی مخارج
روزانه خودشان را درمیآورند وگرنه چهکسی دوست دارد که پدرش با این سن و سال پشت میلههای
زندان به سر ببرد و برای آزادیاش کاری نکند.»
پیرمردی پشت میلههای
زندان
حالا اصغرآقا مانده
است و 35میلیون بدهی که نمیداند با آنچه کند. پیرمرد که سنش از 82 هم گذشته است،
به زندان انتقال داده میشود. معلوم نیست تا چه مدت دیگر باید در زندان به سر ببرد
تا یا شاکیانش رضایت بدهند یا ضامنی پیدا کند که بتواند وام دریافت کند. از طرفی اگر
اصغرآقا وام هم بگیرد نمیداند چطور باید آن را پرداخت کند.
زندگی او با طناب
35میلیون تومانی به میلههای زندان گره خورده است. اصغرآقا با قدی خمیده از جا برمیخیزد
تا راهی سلولش شود؛ مردی که بهخاطر خوشدلی و محبتش، سارق اموالش را بخشید و بیگناه
به زندان افتاد.
اینجا
سبقت مجاز است ؛ شما چه
می کنید ؟ پیرمرد معتمد
روستایی به خاطر دوبار سرقت از مغازهاش و بخشیدن سارق به زندان افتاده و 35
میلیون تومان بدهکار است. به راستی شما در این زمینه چه می کنید؟