به گزارش روابط عمومی ستاد دیه کشور، امروز
هشتم تیرماه سالروز شهادت محمد کچوئی از اعضای حزب موتلفه اسلامی و اولین رئیس زندان اوین
پس از انقلاب اسلامی است که در تاریخ ۸ تیر
ماه ۱۳۶۰ توسط سازمان مجاهدین خلق کشته شد.
اگر چه مسئولین قضائی کشور به پاسداشت
سالها خدمت خالصانه این شهید والامقام و در جهت تجلیل از مقام شامخ این شهید شهیر
زندانی در کرج را به نام او نامگذاری و به دلیل نقش وی در توابسازی زندانیان سیاسی،
از او به عنوان پدر توابین یاد میکند اما مقام او همچنان حتی در بین دوستان قدیمی
او مغفول مانده است.
به همین مناسبت و به بهانه یاد کردن از
مردان نیک تاریخ اکنون روایت شفاهی سید اسدالله
جولایی رفیق قدیمی و همکار سابق شهید
کوچویی را در مجموعه دستگاه قضائیه با هم میخوانیم؛
«یک هفته قبل از این حادثه، جلسه حزب
برگزار شد و من هم آنجا بودم. در آن جلسه، مرحوم شهید اسلامی صحبتی کرد و گفت آقای
قدوسی خیلی به ما سخت می گرفت و هیچ پولی نمی دهد. شهید بهشتی از شهید قدوسی خواست
تا جواب دهد. در آن زمان، حقوق متاهلین 2500 و حقوق مجردها 2000 تومان بود که برخی
هم البته حقوقشان را نمیگرفتند. آقای قدوسی از من که معاون مالی و اداری بودم
خواست تا جواب بدهم. من هم در جواب آقای اسلامی گفتم چه کسی به ما پول داده که ما
به شما ندادیم؟ همین آقای قدوسی ماهی 2 میلیون تومان پول برای مخارج دادستانی کل و
تهران می دهد و ....
خلاصه جلسه آن شب که تمام شد، شهید بهشتی
فرمودند هفته بعد آقای کاظم پور اردبیلی (وزیر بازرگانی در کابینه شهید رجایی) به
حزب می آید و راجع به موضوع بازرگانی صحبت میکند.
صبح هفتم تیر، کلاهی با ما تماس گرفت و
گفت امشب جلسه مهمی است و همه باید بیایند. آن زمان محمدرضا کلاهی، مسئول هماهنگی
حزب بود. دم در می نشست و کارت افراد را (که یک کارت کوچک به رنگ قرمز تیره بود)
با عکسشان مطابقت میداد و همه را هم می شناخت.
آن روز بنده به همراه آقایان لاجوردی،
ناطق نوری، قدیریان و کچویی در دفتر آقای محمدی گیلانی یک جلسه مهمی داشتیم که این
جلسه طول کشید و نتوانستیم به حزب برویم. بعد از اذان مغرب، شهید طهماسبی در بی سیم
به من خبر داد که دفتر حزب منفجر شده است.
بله. من هنوز صدای شهید شاهرخ طهماسبی در
گوشم هست که از طریق بی سیم با ما که اسم رمزمان «حق 5» بود در تماس بود و با من و
آقای قدیریان شب و روز ارتباط داشت.
توضیح:
شاهرخ طهماسبی یکی از 3 پاسدار کمیته بود که سال 61 در جریان عملیات مهندسی منافقین
در یک خانه تیمی به شدت شکنجه شد و بعد از اینکه پوست صورتش را کندند، زنده به گور
شد و به شهادت رسید.
به کچویی گفتیم افجه ای
قابل اعتماد نیست ولی قبول نکرد
فردای انفجار حزب، اتفاق دیگری در اوین میافتد
که به شهادت شهید کچویی ختم میشود. در آن شرایط وقتی منافقین دیدند که در انفجار
حزب جمهوری نتوانستند آقای لاجوردی را بکشند، فردای آن روز برنامه دیگری را اجرا
کردند.
شهید محمد کچویی که به «پدر توابین»
معروف بود، یکی از اعضای منافقین به نام کاظم افجهای را که تواب بود همیشه همراه
خود داشت. مدتی بود که افجه ای دو پایش را گچ گرفته بود، آن روز (فردای انفجار
حزب) ساعت 11 صبح به همراه آقای قدیریان به دفتر آقای لاجوردی دعوت شدیم.
وقتی من وارد اوین شدم و داشتم از سربالایی
اوین (روبروی دادسرا) رد می شدم، افجه ای را دیدم که روی چمن ها نشسته بود و من را
زیر نظر داشت. جلسه ما در اتاق آقای غفارپور معاون قضایی بود. آقای غفارپور به کچویی
گفت مراقب افجه ای باش به نظرم امروز قصد قتل عام دارد. مرحوم شهید کچویی قبول
نکرد و گفت من به این حرف نرسیدم.
مرحوم آقای قدیریان هم همین را تکرار کرد
ولی کچویی قبول نکرد. شهید لاجوردی هم گفت مراقب این فرد باش، او امروز یک توطئه ای
در ذهنش هست.
من هم این را گفتم و تعریف کردم که امروز
چطور به طرز مشکوکی من را زیر نظر داشت اما شهید کچویی زیر بار نمی رفت و می گفت
شما بدبین هستید من این را می شناسم، بچه دروازه دولاب است و من حرف شما را قبول
ندارم.
بعد از این حرف ها، آقای لاجوردی دست من
را گرفت و گفت به حیاط زندان برویم تا غذا بخوریم و در خصوص کارهایی که باید آن
روز انجام می دادیم، صحبت کنیم.
شلیک به «پدر توابین»
در حیاط، کنار استخر نشسته بودیم و دو
نفر از حاکمان شرع یعنی آقایان سعیدی و ناظم زاده هم با ما بودند. شهید لاجوردی از
کچویی دعوت کرد تا او هم نهار بخورد، اما شهید کچویی گفت که نهار خورده است. آقای
لاجوردی از او خواست تا پارچ آب را از قناتی که در آن زمان آب خوبی داشت (اما
امروز بسیار آلوده شده) برود و آب بیاورد.
همین که کچویی برگشت، ناگهان دیدیم افجه
ای بدون اینکه پایش در گچ باشد، جلوی ما پرید و بعد از اینکه گفت «به نام خدا و
خلق قهرمان ایران» با اسلحه برتایی که داشت، شروع به شلیک کرد.
لاجوردی به سرعت پشت یک درخت پناه گرفت و
ما هم روی زمین خوابیدیم اما آقای سعیدی دو تیر به شکمش اصابت کرد. شهید کچویی هنوز ایستاده بود. لاجوردی فریاد زد
«ممد بخواب روی زمین» ولی کچویی به سمت افجه ای رفت و از او پرسید پسر چه کار می
کنی؟ او هم گلولههای آخرش را به سر شهید کچویی زد و شهید کچویی بعد از انتقال به
بیمارستان طالقانی به شهادت رسید.
با صدای تیراندازی، بچه های دادسرا سریع
به محل آمدند. خواهرزاده آقای خزعلی میخواست با تیر افجه ای را بزند که آقای
لاجوردی گفت او را زنده می خواهم. بعد دست افجه ای را محکم گرفت و به سمت پشت بام
ساختمان رفت. آقای منتظری که اکنون دادستان کل کشور است آنجا بود میگفت من لاجوردی
را دیدم که تمام بدنش می لرزید و افجه ای را با خود بالا برد.
آنجا یکی از بچه ها که مسئول انگشت نگاری
اوین بود به شهید لاجوردی می گوید اجازه بده من او را بگیرم و شما بازجویی اش کن.
همین که لاجوردی دست افجه ای را رها کرد، خودش را از بالای ساختمان به پایین
انداخت و بعد از 3-2 روز که در کُما بود، مُرد.
شهید کچویی برای این افجه ای ملعون هیچ چیزی
کم نگذاشت، پسرش می گفت او را به خانه مان می آورد و از او پذیرایی می کرد، اما
آخر جوابش را با گلوله داد.
لاجوردی اعتقاد داشت ترور
کچویی با تحریک سعادتی بود
کاظم افجهای یکی از پاسدارهای بندی بود
که سعادتی در آن قرار داشت. شهید لاجوردی پیگیری کرد و به این نتیجه رسید که سعادتی
او را تحریک و این برنامه را طرح ریزی کرده است.
یکبار به آقای قدوسی گفتند که سعادتی می
خواهد شما را ببیند وقتی به اتاق شهید قدوسی آمد، با بی احترامی پشتش را به شهید
قدوسی کرد و گفت پس کی مرا محاکمه می کنید؟ شهید قدوسی جواب داد آسیاب هم نوبتی
است، نوبت تو که بشود محاکمه خواهی شد.
در پی ترور محمد کچوئی، محمدرضا سعادتی
از اعضای سازمان مجاهدین خلق که پیشتر دستگیر و به ۱۰ سال زندان محکوم شده بود، به اتهام طراحی نقشه ترور و حفظ
ارتباط با سازمان، دوباره محاکمه و به اعدام محکوم شد.
در روزی که حادثه هفتتیر سال 1360 در
دفتر حزب جمهوری اسلامی اتفاق افتاد، در جلسه قبل از آن در دفتر آیت الله محمد محدی
گیلانی رییس دادگاههای انقلاب اسلامی که منتخب حضرت امام خمینی (ره) بودند بنده
حضور داشتم و مبحث پروندههای منافقین در دادستانی انقلاب اسلامی بررسی میشد در
همان روز دفتر حزب منفجر شد. اینجانب به اتفاق شهید لاجوردی و حاج احمد قدیریان به
سرعت خود را دفتر منفجر شده در سرچشمه رساندیم و با حادثه دلخراش شهادت دکتر بهشتی
و 72 تن از یاران حضرت امام (ره) مواجه شدیم. هفته قبل از حادثه هفتم تیر هم در
خاطرم هست که یکشنبه هفته قبل از هفتم تیر همگی در محضر شهید بهشتی معمار دستگاه
قضاء اسلامی بودیم که شهید اسلامی از شهید مظلوم سوال کردند چرا آیت الله قدوسی در
مسائل مالی به کارکنان سختگیری میکنند؟ شهید بهشتی از شهید قدوسی خواستند پاسخ
دهند که ایشان فرمودند معاون بنده آقای جولایی هستند که پاسخ شما را خواهند داد.
بنده به جایگاه سخنرانی رفتم و خدمت حاضرین و شهید صادق اسلامی گفتم با کدام پول و
کدام بودجه خواستههای مالی همکاران دادستانی اسلامی را پاسخ بدهم ؟ اول هر ماه آیت
الله شهید قدوسی دادستان محترم کل انقلاب اسلامی مبلغ دو میلیون تومان چک برای هزینههای
دادستانی محبت میفرمودند که این مبلغ پاسخگوی هزینههای ضروری دادستانی انقلاب
نبود اما یکشنبه هفتم تیر پیش از موضوع انفجار ماه یک جلسه دیگر هم در اوین برگزار
شد و آن هم موضوع رسیدگی به پروندههای منافقی بود که در این جلسه شهید لاجوردی،
شهید کچویی، مرحوم حاج احمد قدیریان و حجت الاسلام ناطق نوری هم حضور داشتند که هیچ
کدام توفیق حضور در جلسه حزب با موضوع تعیین تکلیف رییس جمهور را نصیب خود نداشتیم
و بعد از حزب بود که ناگهان بیسیم با رمز حق 5 خبر انفجار حزب جمهوری اسلامی را
اعلام کرد که بلافاصله به جلسه خاتمه دادیم و به اتفاق آقایان لاجوردی و قدیریان
به سرچشمه رفتیم و حادثه هولناک انفجار بمب در تالار حزب و شهادت آیتالله بهشتی و
دیگر یاران و یاوران انقلاب بودیم. تعدادی از دوستان مصدوم این انفجار را با کمک
دوستان از زیر آوار تالار بیرون کشیدیم و افرادی که وضعیت وخیمی داشتند را به بیمارستان
اعزام کردیم. از آنجاییکه شهید لاجوردی در آن روز در دفتر حزب حضور نداشت و به
شهادت رساندن او نیز در دستور کار منافقین قرار گرفت که با نقشه و حیله منافقین و
نفوذ به حوزه کاری زندان اوین و در جوار مسئولیت شهید کچویی که مردی مبارز، رئوف و بزرگوار بود برنامه ترور شهید لاجوردی
را برای فردا هشتم تیر طرحریزی کردند.
روز هشتم تیر و فردای حادثه هفتتیر ساعت
۱۱ شهید لاجوردی در تماس تلفنی در دادستانی
انقلاب اسلامی مستقر در زندان اوین به بنده امر کرد که با حاج احمد به فوریت برای
حضور در جلسهای سری حاضر شویم و مرحوم حاج احمد قدیریان که اتاق کارش در مجاورت
اتاق کار بنده بود را خبر کردم و به اتفاق خدمت آقای لاجوردی، آقای غفار پور
معاون قضایی آقای لاجوردی دادستان انقلاب اسلامی تهران رفتم و شهید کچویی در جلسه
حضور داشتند رسیدیم و آقای غفارپور حضور یکی از منافقان را که بهعنوان تواب،
مسئول قسمتی از بند منافقان شده بود را خطرناک دانست و هشدار داد که این فرد امروز
قصد قتلعام دارد و درصدد است با مجهز شدن به اسلحه کلاشینکف از آقای گیلانی تا
حاضرین این جلسه را قتلعام کند. با این وجود شهید کچویی عزیز قبول نکرد و گفتند
که به این فرد اعتماد دارد و من هم مشاهده خودم را که رفتار مشکوک آن منافق با
پاهایی کاملاً گچ گرفته منافقانه مترصد شناسایی ویژه مسئولین دادستانی و کنترل رفتوآمدها
بود را بیان کردم.
با این وجود شهید کچویی نپذیرفت و بیان
داشتند که این جوان اهل دروازه دولاب هستند و قابل اعتماد است! در اینجا شهید
لاجوردی با دست پولادین خود از شدت عصبانیت محکم دست بنده را گرفت و گفتند برویم
کنار استخر تا ببینیم که چه کنیم لذا به سمت محوطه و در کنار استخر آنجا رفتیم تا
صحبت و جلسه را ادامه دهیم. در این فاصله آقای کچویی که طبق درخواست آقای لاجوردی
به کنار قنات اوین رفته بودند تا پارچ را پر از آب کنند به جمع ما پیوستند که در حین
بازگشت ایشان آن منافق قاتل بدون عصا و پاهای گچ گرفته با برتای ۱۵ تیر به پنج نفر حاضر شلیک کرد و با
اعلام شعار منافقین با حالت حمله شروع به تیراندازی کرد. ابتدا شهید لاجوردی را
هدف قرارداد که او به سرعت در پشت درختی تنومند سنگر گرفت، من هم بهسرعت با سینهخیز
به سمت پای او رفتم و گلولهها از بالای سرم رد شد، حجتالاسلام سعیدی از حکام شرع
که کنار بنده نشسته بودند مورد اصابت دو گلوله در ناحیه شکم قرار گرفت و هماکنون
بیش از ۵۰ درصد جانباز
هست، آقای نظامزاده یکی دیگر از حکام شرع هم بهصورت سینهخیز به سمت او رفتند و
مورد اصابت گلوله قرار نگرفت، با این وجود دیدم شهید کچویی بزرگوار به سمت آن
منافق میآید و به او میگوید که پسر داری چهکار میکنی؟ و من گفتم محمد بخواب
دارد میزند که در همین حال تیر آخر اسلحه به سر مبارک شهید کچویی اصابت کرد و
همانجا شهید شد.
در این
حال با شنیدن صدای شلیک همکاران دادسرا مسلح به سلاح رولور به محوطه کنار استخر
آمدند و اولین کسانی که آمدند خواهرزاده آیتالله خزعلی، مسلح آمدند که این منافق
را هدف گلوله قرار دهند که شهید لاجوردی گفت شلیک نکنید این فرد را نیاز داریم و این
فرد را بردند در پشتبام مورد بازجویی قرار دهند و در این مسیر یکی از همکاران
همراه رفتند دیدند که دستان شهید لاجوردی به خاطر شهادت شهید کچویی عزیز لرزان است
او را از دست شهید لاجوردی گرفتند و در همین حال آن منافق دست خود را از دست
همکارمان کشید و بلافاصله خود را از بالای ساختمان دادسرا به پایین پرت کرد و به
اغماء رفت و به درک واصل شد که اگر دستش در دست فولادین شهید لاجوردی بود هرگز
امکان هیچ نوع حرکت و گریزی میسر نبود. نکته بسیار تأسفآور این بود که بنا به
گفته پسر شهید کچویی عزیز! این منافق بارها در منزل شهید کچویی رفت و آمد داشت و
همچون فرزند مورد حمایت آن شهید بزرگوار قرار داشت. به گفته محسن عزیز فرزند شهید
کچویی بارها و بارها این منافق سر سفره طعام ظهر و شب ما هم حضور داشت ولی
متاسفانه حرمت سفره ایشان را این طور پاسخ دادند که نمک خورد و نمکدان شکست.
زمان زیادی گذشته است اما خوب به یاد
داردم در سالهای فعالیتم در دادستانی اصلاً پول مکفی و بودجه مناسبی نداشتیم.
تلاش کردیم تا در سازمان مدیریت و برنامه، بودجهای برای دادستانی لحاظ شود. به
خاطر دارم که هر ماه، شهید قدوسی یک چک دو میلیون تومانی برای دادستانی مینوشتند
و باید با این مبلغ، همه امورات و هزینههای دادستان کل و اوین همه را بنده به
عنوان معاون اداری مالی با همین مبلغ باید اداره میکردم. خب پول نبود که برای همین
منظور با شهید لاجوردی و شهید کچویی رفتیم و خیاطی بالای اوین را که تفریحگاه
ساواکیهای ملعون بود را به کارگاه خیاطی تبدیل کردیم. شیب استخر را پر کردیم و همین
جا شد منبع درآمد ما برای مدیریت هزینهها و از این طریق هم زندانیان مشغول به کار
شدند و عایدی کمی برای خانوادههای آنها بود.
به یاد دارم صبحها این گونه اداره امور
را با شهید لاجوردی عزیز انجام میدادیم و ساعت 10 هر شب هم به همراه آقای قدیریان
دو تایی میرفتیم منزل آقای قدوسی رحمتالله علیه در خیابان خواجه عبدالله انصاری
( پل سیدخندان) و آنجا مینشستیم و تازه اطلاعات سری و محرمانه را با ایشان مطرح میکردیم.
که یکی از همین شبها هم توفیق پیدا کردیم محضر حضرت علامه طباطبایی رحمتاللهعلیه
(پدر خانم ایشان) را درک کنیم و در این
فرصت بنده نالایق هم سوالاتی را به خاطر میآورم که با ایشان در مورد همین آیه 2
سوره مبارکه صفّ مطرح کردم.
بنده در این فضا بود که از نزدیک شاهد
بودم وقتی پسر رشید آیتالله قدوسی در معیت گروه دانشجویان اعزامی به جبهه تصمیم
داشتند همدوش فرزندان این مرز و بوم به جنگ بروند و از آنجا که به دلیل بلندی قد ایشان
لباس رزم بر تنشان و بویژه اندازه شلوار به دلیل کوتاهی بسیار جلب توجه میکرد پدر
بزرگوار ایشان که سمتی بزرگ در دستگاه حکومتی داشتند به فرزندشان فرمودند در مورد
اصلاح کوتاهی شلوارت کاری را کن که همه میکنند لذا ایشان با پارچه ای که به پاچه
شلوارشان دوختند عازم جبهه شدند.
روح همگی شهدای قبل از انقلاب، شهدای
روزهای پرالتهاب ابتدای پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و همگی خادمان خالص نظام
جمهوری اسلامی ایران گرامی باد».