مددکار روابط عمومی ستاد دیه استان کرمان
- در سلسله بازدیدهایی
که از سطح زندانهای استان کرمان داشتم این بار به زندان شهرستان رفسنجان رفتم. البته
برای این کارم دلیل داشتم زیرا هفته قبل در دادگاه شهرستان انار با جوانی روبرو شدم
که به دلیل ناتوانی در پرداخت دیه ناشی از حادثه رانندگی با دستور قاضی روانه زندان
شده بود.
پس از حضور در دفتر رئیس زندان و کسب مجوزهای
لازم در دفتر مددکاری زندان منتظر مددجوی مورد نظر بودم. خیلی طول نکشید که آمد وقتی
شرایط کار را توضیح دادم و گفتم که قرار است با همکاری هم بتوانیم زمینه آزادیش رافراهم
کنیم زد زیر گریه و در بین اشکهایش گفت: «چه کسی حاضر است به من کمک کند، من که کسی
را ندارم. تنهایی با من زاده شده است».
کم کم آرام شد. خودش را معرفی کرد و گفت:
«اسمم رضاست. فرزند آخرخانواده و به قولی یکی دردانه مادرم. البته باید بگم سه تا خواهر
بزرگتر از خودم دارم که همگی ازدواج کرده و به خانه بخت رفتهاند. خدا را شکر
زندگی بدی هم ندارند. پدرم عاشق پسر بود و بعد از سه تا دختر دوست داشت پسری هم در
بین فرزندانش داشته باشد».
سرش را پایین انداخت و ادامه داد: «دوران
کودکی و نوجوانی من با دلسوزی خواهرانه و اعتراف میکنم با حمایتهای بیش از
اندازه پدرم گذشت. با اینکه همیشه از سوی مادرم و بقیه افراد خانواده این میزان از
حمایت مادی و معنوی منع میشد اما پدرم هرگز از دوستداشتنهای افراطی من دست
نکشید».
لبخندی زد و گفت: «خواهرانم همگی تحصیلات
عالیه دارند اما من خیلی علاقهای به درس و مدرسه نداشتم. در دوران دبیرستان قید
تحصیل را زدم و سرگرم تفریحات خودم شدم. پدرم وضعیت مالی نسبتا خوبی داشت و با تقاضای
من مخالفتی که نکرد هیچ، موتورسیکلت خرید و در اختیارم گذاشت تا به کارها و رفتن و
آمدنهایم بهتر برسم. اتفاقی که همین بلای جان خودم و خانواده شد».
رضا ادامه داد: «موتور سوار نبودم و برای
همین میتوانم بگویم بالای ده مرتبه تصادف کردم که خدا رو شکر در هر مورد جون سالم
بدر بردم. این نوع از رانندگی برای خانوادهام رضایتبخش نبود. مادرم همیشه نگران بود
که خدای نکرده اتفاق ناگواری برایم بیافتد. خیلی هم در رعایت احتیاط نصیحتم میکردم
اما این حرفها به گوشم نمیرفت که نمی رفت. قدری دست فرمانم بهتر شده بود و از آن
طرف اشتیاقم برای تاختن با سرعتهای بالا بیشتر شده بود. نمیدانم بگویم مرض یا نه
اما ابدا دوست نداشتم ولو در کوچههای باریک و شلوغ آرام برانم. میتوانم بگویم
شیفته و تشنه هیجان بودم».
صحبتی نمیکردم تا رشته کلام از دستش
خارج نشود. بعد از شرح مفصل به قول خودش جهالتهایی که در ایام نوجوانی داشت گفت:
«چند سال بود که از ترک تحصیلم میگذشت و یه جورایی وقت خدمت سربازیم رسیده بود.
ناگفته نماند قصد رفتن به خدمت نداشتم. پدر هم موافق رفتنم نبود تا اینکه به اصرار
یکی از دامادها و پیگیری مکرر مادرم روانه خدمت سربازی شدم اما خوشبختانه بگویم یا
بدبختانه واقعا نمیدانم اما محل آموزش سربازیم با محل سکونتم فقط 20 کیلومتر بیشتر
فاصله نداشت. هفته اول آموزشی که هیچ اما از هفته دوم آخر هر هفته با مرخصی چند
ساعته که میگرفتم به خانه میآمدم و بلافاصله لباس عوض میکردم و میرفتم سراغ
دوستان تا طبق یه عادت قدیمی موتور سواری کنیم».
اگر وقت محدودی در اختیارم نبود دوست
داشتم به تمام حرفهایش گوش کنم اما ناخواسته از او خواهش کردم از شرح واقعهای
بگوید که پایش را به زندان باز کرد. سکوتی کرد و ادامه داد: «یکی از این آخر هفتهها
در مسیر بازگشت به خانه به دلیل سرعت زیاد و عدم توانایی در کنترل موتور سیکلت تصادف
کردم و پای چپم شکست. دو ماه توی خونه بودم و زانویم بدجوری آسیب دیده بود.
پلاتین بود و کچ و باند . به قول خواهر زادهام اونقد میله از پایم آویزان بود که مثل
آدم آهنی شده بودم».
از خدمت سربازی او سوال کردم که آیا
پادگان با موضوع استعلاجی ساده کنار آمد. خندید و گفت: «کار از مرخصی گذشته بود و
شرایط به نحوی پیش رفت که از خدمت سربازی معاف شدم. خانه نشین که شدم کمکم پچپچهای
مادرو خواهرانم در خصوص ازدواج من شروع شد. آنها از آن سمت تلاش میکردند و من
به دلیل این که واقعا خودم را در این حد و اندازه نمیدیدم انکار میکردم. اوضاع
که سختتر شد و پیشنهادات ازدواج که جدیتر شد برای فراری از این گرفتاری حتی موضوع
ادامه تحصیل را مطرح کردم».
پرسیدم سر این موضوع آنها متقاعد شدند؟ گفت:
«دوست داشتند ادامه تحصیل بدهم اما بیشتر از آن میخواستند موضوع ازدواج را جدی
بگیرم. شاید مرا بهتر از خودم میشناختند و میدانستند که اول و آخر من درسبخوان
نیستم و نمیشوم. در مزدوج کردن من باید بگویم به در بسته خوردن و بعد از یه مدتی
هم بیخیال شدند. من هم سرگرم یک زندگی مجردی با پول تو جیبی ماهیانه پدرم شدم. نه
شغلی و نه حرفهای. فقط میخوردم و میخوابیدم و هر از گاهی با بچههای محل به گشت
و گزاری میرفتیم».
سوال کردم این زندگی که خیلی خسته کننده
هست. تایید کرد و ادامه داد: «برای همین به پیشنهاد یکی از دوستانم قرار شد بروم و
در یک آژانس مسافربری کار کنم. ماشین که نداشتم و مهمتر از همه گواهینامه هم نداشتم
با اصراهای من پدرم مجبور شد بخشی از خونهای که داشتیم بفروشد تا برای من ماشین بخرد.
علیرغم مخالفتهای شدید خواهران و شوهران آنها اما پدر برای رضایت خاطر من چنین
کرد».
با کنایه به او گفتم پس با موتور تصادف
نکردی. گفت: «گفتن بعضی چیزها مقدمه خودش را میخواهد. خواستم بگویم من در
موتورسواری هم عددی نبودم که یهو پشت فرمان ماشین نشستم. ما که از این مقدمهها
درسی نگرفتیم اینها را گفتم تا شاید کسی مثل من گرفتارش نشود».
بعد شروع کرد به شرح ماوقع موضوعی که از
ابتدا منتظرش بودم. سرفهای ریز کرد و اظهار کرد: «رفتم توی یه آژانش مشغول به کار
شدم. صاحب آژانس همان رو اول وقتی متوجه شد گواهینامه ندارم عذرم را خواست. چند تا
آژانس دیگه هم رفتم اما همین شرایط بود. برای همین تصمیم گرفتم که در سطح شهر مسافرکشی
کنم و خرج خودم را در بیارم. چندین بارخواهرانم تذکر دادن که جهت دریافت گواهینامه
اقدام کنم یا حداقل آرامتر رانندگی کنم اما گوشم بدهکار این حرفها نبود».
آهی کشید و گفت: «در شرایط عادی با همان
هیجانی که موتورسواری میکردم به نوعی پرایدسواری هم داشتم. حالا شما فرض کن یک
صبحی که تازه از خانه بیرون زدی به تو زنگ بزنند و بگویند پدرت سکته کرد و زود بیا
خانه تا او را ببریم بیمارستان. نفهمیدم چطور و با چه سرعتی اما چون ترافیک بود
خواستم به اورژانس زنگ بزنند تا من خودم به بیمارستان بروم. درخواست و نیتی که
هیچ وقت رنگ تحقق نگرفت».
بغض کرد. سکوت کردم تا راحت و بدون عجله
توضیح دهد. بعد مکثی طولانی انگشتهای دست راستش را لای موهایش کشید و توضیح داد:
«در طول مسیر خبر رسید که به دلیل شدت سکته و لخته شدن سریع خون پدرم به کما رفته
است. در اثر سکته نیمی از مغزش تخریب شده بود و بعد ها مشخص شد که حافظه کوتاه مدت
خودش را هم از دست داده است. اینها را هنوز نمیدانستم فقط شنیدم که گفتند حالش خوب
نیست در بخش مراقبتهای ویژه بستریاش کردند و تو عجله نکن که کاری نیست. گفتند
عجله نکن اما استرس من بیشتر شد و تلاشم برای رسیدن به بیمارستان چند برابر. با تمام
سرعت در سطح شهر رانندگی میکردم. چشمتان روز بد نبیند. چون مسیر پر تردد بود
تصمصم گرفتم از خیابان اصلی وارد یک فرعی بشوم که به دلیل سرعت بالا و عدم مهارت
در کنترل خودرو در ابتدای کوچه با وسیله نقلیهای که قصد داشت از پارکینگ یک خانه
خارج شود برخورد کردم. بعد هم منحرف شدم به درخت کنار ماشین».
سری تکان داد و گفت: «سرعت آنقدر بالا
بود که نصف ماشین طرف جمع شد و سرش با شدت زیادی به داشبورد اثابت کرد. خود من و
ماشینم آسیب جدی و زیادی ندیدیم اما ماشینی که راننده آن هم یک خانم سرپرست خانواده
بود نه . در این مصیبت به دلیل وضعیت جراحت خانم راننده مجبور شدم به جای رسیدگی
به وضعیت پدر به اوضاع کسی بپردازم که به سبب بیاحتیاطی من مقابل خانه خودش هم از
بابت جسمی و مالی آسیب زیادی دیده بود. ضربه به سر خانمی که مادر سه دختر بود به
نحوی وارد شده بود که برای انجام عملیات عکسبرداری و جراحی در اولین فرصت به نزدیکترین
مرکز درمانی رفتیم».
از او در مورد نوع شکایت سوال کرد. پاسخ
داد: «طرف مقابلم در خواست تعمیر ماشین را داشت اما من که در تامین خرجی خودم وامانده
بودم فقط از او مهلت میخواستم. آنقدر مهلت گرفتم و کاری انجام نشد تا در نهایت از
دادگاه برایم احضاریه آمد. حق هم داشت ماشین او اسباب دستش بود. اما من چون
گواهینامه نداشتم مشکل دو چندان شد. دادگاه هم برای فیصله دادن به ماجرا به جای
پیگیری از طریق مجازات حبس 15 روز بهم وقت داد اما توی این دو هفته به هر تلاش و
هر تقلایی بود فقط بخش کوچکی از بدهی جور شد و تقریبا 80 درصد اون ماند. تا اینکه مهلت
15 روزم تمام شد و من مجدد توسط دادگاه احضار شدم وقتی قاضی ازم سوال کرد که توانستی
پول خسارت رو جور کنی یادم هست فقط سرم را پایین انداختم».
از روی صندلی اتاق ملاقات بلند شد و گفت:
«در نهایت به حکم مرجع قضایی به دلیل عدم توانایی در پرداخت خسارتی معادل 11
میلیون تومان از اسفند سال گذشته گرفتار بند شدم».
طی بررسیهای انجام شده از وضعیت زندگی مددجو
و بررسی مددکار و نماینده ستاد دیه استان در زندان رفسنجان مددجو هیچ گونه درآمد مالی
جهت پرداخت بدهی خود را ندارد.
انتهای پیام /