حالا می توانست در خوابهایش، خود را در خیابانهای جدید تهران ببیند، پر از زیرگذرهای زیبا، پلهای ماشین رو و عابر پیاده. تهران دیگر آن تهران سابق نبود. حتی میشد چند کیلومتر زیر زمین رانندگی کرد، پارک در بالای پل عابر پیاده ساخته شده بود، تلفن همراه خیلی کوچک و مدرن شده بودند. نوع پوشش آدمها، مدل ماشینهای خارجی و داخلی، فضاهای سبز و… انگار از تونل زمان عبور کرده و شانزده سال جلوتر رفته بود.
دود اسپند و صدای صلوات دوستانش فضا را پر کرده بود. باورش نمیشد، برخی از آنان را سالها بود که میشناخت. سالهایی که میتوانست به اندازه سالهای جوانی باشد. 16 سال از بهترین دوران زندگیاش را در زندان گذرانده بود. دو سال پیش که برای اولین بار بعد از دستگیری و بازپرسی به دادگاه رفت، خیابانها را دیگر نمیشناخت.
حسن در شهر کوچکشان در گنبدکاووس نتوانسته کاری پیدا کند. همسر جوان و کودکی که میخواست به مدرسه برود، خرج معاش میخواستند. برای خودش رویاها بافته بود ولی آن رویاها فقط در خیال بود و در واقعیت رنگی نداشت. با خودروی پرایدش راهی تهران شد تا در این شهر بزرگ کار کند. قبلا بارها و بارها در جستجوی همان رویاها به این شهر آمده بود.
در گرگ و میش بامدادی و در پیچهای حوالی جاجرود خواب چنگ در چشمانش انداخت و بعد یک تصادف وحشتناک. وقتی در بیمارستان به خود آمد، دستانش را به تخت بسته بودند و پلیس سرگرم تهیه گزارش. 2 نفر از سرنشینان خودروی کناری وی که برادران راننده بودند، جان خود را از دست داده و خانواده ای عزادار مرگ دو جوان بود.
وقتی حالش کمی بهبود یافت،به یادش افتاد بیمه شخص ثالث پرایدش کامل نبوده و جوابگوی دیه آن دو جوان نیست، بنابراین راهی زندان شد، نه خودش و نه همه اقوامش نمیتوانست این مبلغ سنگین را فراهم نمایند. دیهای به خاطر تورم با احتساب روز، هر سال بیشتر و بیشتر میشد. هرگز فکرش را هم نمیکرد نداشتن یا کامل نبودن دیه، چه خطر بزرگی در پی دارد.
دو سال بعد از زندانی شدن حسن، همسرش طلاق گرفت. بدترین روز عمر حسن، حتی از تصادفش هم برایش بدتر بود. در دل به او حق می داد. در شهر کوچک، بدون درآمد و با فقر مجبور شد نزد خانوادهاش بازگردد. خانواده ای که بچهاش را نمیخواستند. فقط میتوانستند شکم دخترشان را سیر کنند. در میان این همه سیاه بختی، فرزاد را به مادربزرگ سپرد و با دنیایی از اندوه رفت.
در این سالهای سخت، هیچ کس برای دیدن حسن پا به زندان نگذاشت. فقط خود حسن بود که از پشت بغض تلفن بزرگ شدن پسرش را احساس میکرد و حتی میدید، بدون آن که حتی در این 16 سال، عکس فرزاد را دیده باشد. از بچههایی که به دنیا میآمدند و بزرگ میشدند تا آدمهایی که زندگیشان تمام میشد و میرفتند، همه را از پشت همین تلفن عمومی زندان میدید.
بالاخره بعد از چهارده سال، سوار اتوبوس زندان شد تا به دادگاه برود. آن قدر تهران عوض شده بود که نمیشناخت. از تمام مسیر رفت و آمد و جلسه دادگاهی که میخواستند نرخ دیه به روز را به وی یادآور شوند و تلاشی از خودش بخواهند، چیزی یادش نیست. زیبایی پارک طبیعت، فضاهای سبز، تونل طولانی توحید، ماشینهای مدل بالا ، نوع پوشش آدمها، گوشیهای تلفن همراه و… چنان مسحورش کرده بود که ترس زیبای آزادی و پا گذاشتن به دنیایی که نمیشناخت، دلش را لبریز از آشوب کرد.
اکنون سالها از اولین و آخرین قدمهای او در خیابانهای تهران میگذرد. با تلاش نمایندگی ستاد دیه استان تهران، نیکوکاران استان و صندوق خسارتهای بدنی، مبلغ سنگین دو دیه را فراهم نمودند تا او یک بار دیگر طعم شیرین آزادی را بچشد.
حالا شاید کسی او را در نگاه اول نمیشناخت. شماره چشم عینکش بالاتر رفته و موهایش سفید شده بود. در تمام این سالها با طی دورههای آموزشی و کار در کارگاه نجاری، به نجار ماهری تبدیل شده بود. دیگر قرار نبود دنبال کار از شهرشان راهی تهران شود. در همان شهرشان، خانههایی بودند که باید برایشان در و پنجره میساخت، این خانه ها کابینت و کمد و مبلمان هم میخواستند، پس کار بود تا هر زمان که خودش بخواهد. حالا رویایش دست نیافتنی نبود، در کارگاههای مردم آن قدر کار میکرد تا دستش باز شود، پساندازی تهیه کند و خودش کارگاه داشته باشد و رویای دیگرش پسرش بود که میتوانست تمام سالهای نبودش را برایش جبران کند. در این سالها مادربزرگ رفته بود و عمه نگهداری از فرزاد را بر عهده داشت.
زمانی که پسرش را برای خداحافظی در آغوش گرفت شش سال داشت و اکنون نمیداند این مرد بیست و یک ساله، چه شکلی است؟ آیا به اندازه صدای پشت تلفنش مهربان است و پدر را میپذیرد یا خیر؟
در زندان برای حسن باز میشود. یک ساک لباس و یک دنیا تجربه حاصل این 16 سال است. شوق دیدار فرزندش و سفرهای که از این به بعد پدر و پسر در کنار هم بر سرش مینشستند، باعث شد دیگر زیباییهای خیابانهای تهران به چشمهایش نیاید. زمانی به خودش آمد که شاگرد اتوبوس داد میزد «گنبد کاووس، گنبد کاووس، گنبد کاووس یه نفر ...».
انتهای پیام /