مثل مهد کودک بود، یک جا که نمیدانم کجا بود، یه عالمه بچه. همه با هم بازی میکردیم، غذا میخوردیم و شبها موقعی که خاله مهربون چراغ را خاموش میکرد، میخوابیدیم. نمیدانم کجا بود. ولی یک روز شما و مامانی آمدید و منو انتخاب کردین. دیگر بعد از آن من بودم و تو بودی و مامانی، آن همه بچه دیگر نبود ولی همیشه دست روی سرم میکشیدی تا بخوابم. بابایی، حالا چرا نمیآیی؟ شبها منتظرت میمونم، قول میدم دیگه بدون اجازه سراغ تبلتم نرم. از من دلخوری؟
مرد با موهای سفید حرفهای این فرشته با چشمان سبز را می شنود و به زور بغضش را قورت میدهد. از همان روز اول به فرشته زندگیش قول داده بود بابای خوبی برایش باشد. بهترین بابای دنیا. مهم نبود او با دعوت ناخواسته کدام پدر و مادر بی وجدان به این دنیا آمده بود ولی زمانی که او را ساکت و آرام در جمع دهها دخترک شیطون و بازیگوش دید، گفت من همان دختر را می خواهم. همان که چشمان سبزی دارد!
همسرش هم همین دختر را میخواست. مهری عجیب بر دل این زوج نقش بست. زوجی که سالها صاحب فرزند نشده بودند. از آن روز به بعد این دخترک فرشته زندگیشان شد. آرام ولی بسیار شیرین زبان. موهای مرد در گردش سخت چند ساله اخیر روزگار، یک باره سفید شده بود. هنوز صحنه تلخ مردی با جمجهای شکسته از ذهنش بیرون نمیرفت. نمیدانست کی بعد از مدتها، دوباره به فرشته کوچولوی زندگیش شب بخیر میگوید.
برای دو روز از زندان مرخصی گرفته، دخترک به تمام قسمتهای ستاد دیه استان تهران، سرک میکشد. حالا حتی میداند کدام خانم یا کدام آقا، چند تا خودکار و کاغذ و چسب روی میزش دارد و با شیطنت از تکتکشان هم سوالاتی برای ذهنش کنجکاوش میپرسد: من هم بزرگ بشم، میتونم بیام اینجا کار کنم؟ چند تا بچه دارید؟ خونه شما به اینجا خیلی دوره؟ آخه خونه ما خیلی دوره. دیروز چند تا اتوبوس سوار شدیم رفتیم محل کار بابا... آخه مرخصی نمی تونست بگیره. کارش زیاده ولی قول داده از آن کار بیاد بیرون و شبها برام قصه بگه... امروز هم مترو و بعد اتوبوس سوار شدیم اومدیم اینجا...
دخترک غرق دنیایش است و مادر گوشه ای، آرام به این شیرین زبانی ها لبخند میزند، یک لبخند سرد و مرد میگوید: 22 سال در یک کارخانه تولید قطعات تراشکاری کار میکردم. چند سال آخر، سرکارگر بودم. صاحب کارخانه مرد خوبی بود اما حیف. آن قدر دیگران جنس خارجی نامرغوب در بازار ریختند که این کارخانه مثل بعضی کارخانجات ورشکست شد. کم کم همه کارگران آن کارخانه بزرگ رفتند و من در آخرین ماه کارم، فقط 320 هزار تومن درآمد داشتم.
دیگر نمیتوانستم آن جا بمانم، فرشته کوچولو را از بهزیستی گرفته بودیم، آمدنش به زندگی من و همسرم روشنایی خاصی داده بود. همان روز که از بین دهها دخترک بازیگوش و پرجنب و جوش او را دیده بودم که آرام و ساکت از پشت عینکش به من و همسرم نگاه می کند، مهرش به دلم نشسته بود. گفتم من همین بچه را می خواهم. آن موقع هنوز چهار سالش نشده بود ولی از همان روز اول بیشتر از سنش میفهمید.
قسم خوردم هیچ وقت فکر نکنم او مال یک پدر و مادر دیگر بوده، با همسرم برایش پدر و مادر واقعی بودیم، مثل بچه با او رفتار نمی کردیم، تمام سوالاتش را به دقت توضیح می دادیم و مثل آدم بزرگها به او احترام میگذاشتیم. پارسال تولدش تب لت می خواست، با کلی سختی برایش خریدم. گوشی تلفن و سیم کارت هم دارد ولی چون در همین شش سالگی به راحتی وارد سایتهای مختلف می شود و بازی دانلود می کند، سیم کارتش را غیرفعال کردم تا مراقبتم از او کم نشود و به خوبی تربیتش کنم. خانه ای نداشتم تا به نام فرشته کنم، یک حساب پس انداز برایش باز کرده ام و ماهی در همان کمترین حد برایش مبلغی واریز می کنم تا وقتی به دانشگاه رفت، در روزهای پیری، خرج تحصیلش تأمین شود.
وقتی از کارخانه بیرون آمدم، پدرخانمم گفت وسایل خانه ات را بیاور گوشه خانه من بگذار و با پول پیشی که از صاحبخانه ات می گیری، ماشین بخر و آژانس کار کن. خدا خیرش بدهد، در آن روزهای بیکاری، مثل آب برای صحرا بود. همین کار را کردم. یک پژو کارکرده خریدم، در آژانسی مسافرکشی می کردم و سر سفره پدرخانمم در یاخچی آباد بودیم تا کم کم دوباره توانستم روی پایم بایستم.
با ته مانده پول پیش خانه، کار ساخت خانه فرسوده به صورت مشارکتی انجام میدادم. چهل درصد مال من و شصت درصد مال صاحب ملک. بعد یک واحد را پیش فروش می کردم. از برکت وجود فرشته، خیلی زود زندگیمان داشت سر و سامان می گرفت که اتفاق تلخی افتاد...
سر آخرین خانه ای که می ساختم، دو کارگر افغانی سیمانکاری نما انجام میدادند. همسایه ها گفتند وقتی نبودی این دو با هم دعوا می کردند و کارشان به بزن بزن کشیده شده بود. از آنان خواستم اگر می توانند مثل دو همکار کار کنند و در آن محل کوچک جلوی مردم دعوا نکنند اگر نه بروند سراغ کار دیگر...
این حرفها را زدم و آن دو سر کارشان برگشتند. من پایین کار می کردم که ناگهان صدای بلندی مثل افتادن چیزی از ارتفاع را شنیدم. همسایه ها داد می زدند... وقتی خودم را به خانه همسایه رساندم با صحنه وحشتناکی روبرو شدم. یکی از همان کارگران افغانی از روی داربست به حیاط خلوت خانه همسایه افتاده بودم... جمجمه اش شکسته و تمام تنش خونین بود...
مرد با تداعی این صحنه، سرش را پایین می اندازد و ناراحت بغض چند وقته اش را فرو می برد تا متوجه لرزش صدایش نشوم: پدر این افغانی بسیار پیر است، 23 تا بچه غیر از این فرزندش دارد. هیچ کدامشان به ایران نمی آیند. خیلی فقیر هستند، یک وکیل افغانی در ایران هست که پیگیر کار این قبیل آدمهاست. خانواده این متوفی به 70میلیون تومان دیه تلفنی راضی شده اند اما وکیل راضی نمی شود، چون آنان نمی توانند به ایران بیایند و 70میلیون را بگیرند، باید به همین وکیل پول بدهیم و رضایت بگیریم...
حالا پدرخانمم برایم مرخصی گرفته، تمام زندگیش هم یک خانه کوچک است، بنده خدا خرج زندگی زن و بچه ام را می دهد، برایم مرخصی گرفته تا خودم به اینجا بیایم و ببینم خیری پیدا می شود کمکم کند تا من رضایت بگیرم؟ فرشته فکر می کند سرکاری می روم که دور است و نمی توانم شبها به خانه بیایم. می گوید من می خواهم بروم پیش دبستانی...
بقیه حرف این مرد موسفید با بغض تلخ را فرشته ادامه می دهد: سر کارت خیلی هم دور نبود بابا... چند تا اتوبوس که سوار شدیم رسیدیم. تو هم اگه زودتر راه بیفتی می رسی خانه آقاجون... می خوام برم پیش دبستانی... قول داده بودی خودت منو ببری، مامانی نمی تونه زیاد پیاده بره... پاش درد می کنه ولی تو گفتی خودم هر جای دنیا بخوای می برمت.
مرد فردا بعد از سه روز مرخصی به زندان برمی گردد. او گرفتار پرونده ای شده که غیرعمد بوده، تا حالا آزارش به مورچه هم نرسیده بود، چه برسد راضی شود به مرگ کسی.مهربانیش را از حرفهای فرشته کوچولو می توان احساس کرد... فرشته ای با چشمان سبز رنگ ...
انتهای پیام /