جعفر پاکـزاد – مجله
سرنــخ ( همشهری) : در بازدیدهای دورهای که از سطح زندانهای استان کرمان
به زندان مرکزی این شهر رفتم و در برخورد اول با جوانی 24 ساله برخورد کردم. جوانی
لاغراندام اما سر زبوندار بود که به وکیل بند به شوخی میگفت
«من به یک خوب رو به دریا میخوام. قیمتش هم مهم نیست. تو خارج مردایی که
از دست زنانشون این همه هزینه میکنند و میان تا اینجا بهترین امکانات رو بهشون
میدن».
به سمتش رفتم و صدایش
کردم. نیمنگاهی بهم انداخت و ایستاد بهش گفتم «محکوم مهریه هستی؟» ناگهان ترس وجودش
را گرفت و با صدایی لرزان گفت «آقا بله. بدهکار مهریه هستم البته بقیه صحبتهام مزاح
بود».
فکر کرده بود من
یکی از مسئولین اندزگاه هستم و میخواهم بابت نوع رفتار و صحبتهای دیگری که چندان
هم قابل بیان نیستند، به سراغش آمدم تا بابت صحبتهایش با او برخورد کنم. اما وقتی
که فهمید فقط با یه خبرنگار طرف هست از ته دل یک نفس عمیق کشید و گفت «همین زبون
کارمو به اینجا کشید. از قدیم گفتن و الحق گل گفتن که همین زبون سر آدمی رو به باد
میده».
از او خواستم داستان
زندگی و زندانی شدنش را برایم بگوید. ابتدا مردد بود و گفت می ترسم همسرم و خانوادهاش باخبر شوند باز برایم دردسر درست کنند با صحبتهایی
که با او داشتم اطمینان خاطر دادم که هیچ مورد و اتفاقی برایت نمیافتد و شیوه
کارم را برایش که گفتم حاضر شد داستان حبس شدنش را تعرف کند.
سرما خوردگی
مخنصری داشت. پیش از آغاز حرفههایش بار آب بینی خود را با دستمال که در دستش بود
پاک کرد و گفت « متولد اسفند سال 71 هستم. با همه سن کمم فرزند بزرگ خانوادهمون
هستم.3 برادر و یه خواهر کوچکتر از خودم دارم از خانوادهای در خدمت شما شرف حضور
دارم که این باور همهمون شده که پدر و مادر ما رو فقط ما رو فقط به دنیا آوردن و
تمامی محصولات مشترک این دو نفر هم خودشون میدونند که چی کار کنند و چی کار
نکنند».
از او خواستم در
مورد والدینش بیشتر توضیح دهد. سری تکان داد و گفت «پدرم بنا بود. زمانی که با مادرم
ازدواج کرد پیشهاش همان موقع هم فعلگی و کارگری بود. در یکی از روستاهای اطراف کرمان
زندگی میکردند که با تولد من به مرکز استان مهاجرت میکنند و پدر درادامه ضمن آشنایی
با یک نفراز همسایگان به شغل یخچالسازی روی میآورد و کمکم مهارت پیدا کرد و اوستا
کار جدید میشود».
از پدرش دل خونی
داشت. معتقد بود با این که وضعیت مالی او رفته رفته در شهر بهتر میشد اما به همان
میزان از خانه و خانواده فاصله میگرفت. بعد از روایت اتفاقات تلخ خانوادگیشان که
پدر در خلق آنها مهمترین نقش را ایفا کرده بود، ادامه داد «من هم که اهل درس و مشق
نبودم. بعد رها کردن درس در کلاس دوم راهنمایی به عنوان شاگرد نزد پدرم کار میکردم.
صبح ساعت 7 میرفتم کارگاه تا ساعت 7 شب که وقتی میرسیدم خونه درست مثل یه جنازه شام
خورده نخورده میافتادم رو تشک. یک چند سالی رو به همین منوال کار کردم تا اینکه به
سن خدمت سربازی رسیدم و عازم خدمت شدم در محل خدمت هم بدلیل اینکه حرفهام یخچالسازی
بود به واحد فنی مکانیک معرفی شدم. خدارو شکر با این که کسری و تحصیلات و آشنایی
نداشتم یه جورایی خدمت برام آسان تمام شد».
بیان خوبی داشت
اما ما زمان کمی داشتیم. میون کلامش اومدم و خواستم بیشتر در مورد گرفتاری منتهی
به حبسش برایم بگوید که بعد از مکثی بلند گفت «کارت خدمت رو گرفتم دوباره رفتم
شرکت یخچالسازی و مشغول به کار شدم. یک سالی که کار کردم و مقداری پول جمع آوری نمودم
زمزمههای ازدواج کردنم تو دهن این و اون افتاد. معرکهگیر این قائله هم بیشتر از همه
مادرم بود اما من اعتنایی به این موضوع نمیکردم تا اینکه یک روز جمعه این موضوع به
صورت جدی در خانه ما مطرح شد و این بار موافقت پدر هم چاشنی کار شد و از فردای
همین روز برانداز دخترای در و همسایه از جانب خاله و مادرم شروع شد».
از او پرسیدم
خودت هم موافق با ازدواج در این سن و سال کم بودی ؟ جواب داد « نه اما دروغ چرا میگفتم
اگه یه رفیق و یه خانوم و یه طرف درست حسابی باشه چرا که نه. البته این پیش خودم
محفوظ بود و در ظاهر ساز مخالفت کوک کرده بودم و و هر چه تلاش هم کردم نتوانستم آنها
را قانع کنم که من هنوز به ازدواج و تشکیل خانواده فکر نمیکنم. لااقل در موردای
درب و داغونی که اونا سراغشون رفته بودند و میرفتن. بالاخره قدرت و توانایی اونها
بیشتر از من بود و با خانواده دختری که وضعیت مالی و اجتماعی خیلی پایینتری از ما
قرار داشتند بدون توجه به خواسته من قول و قرار گذاشتند. الحق موردشون هرچی نداشت
اما زیبایی داشت منم خب کور همین زیبایی ظاهری نداشته شدم . نداشته میگم آخه اون
موقع زیباییشناسیمون بدجوری پاره سنگ برمیداشت».
لبخندی زدم و
گفتم «پس موافقت کردی؟» . به زور خندهای تحویلم داد و گفت «بله. ما هم تسلیم شدیم
و همین که اومدیم ببینیم چند چندیم، کت و شلوار دامادی رو تنمون کردند و یه جعبه شرینی
و یک دسته گل دادن دستمون و رفتیم خواستگاری. سرتون رو درد ندم باهاش که چند جلسه
بیرون رفتم پسندم نشد، اما مادرم، خواهرم و از همه بدتر خاله و خانوادهاش که دستبردار
نبودند. صورت خراش میدادن که رفتم یه ماه کیف و حالم رو کردم و و الان میگم نه
این دختر مناسب حالم نیست. خلاصه نمیدونم کی و چخه جوری واقعا اما قول قرارها هم
گذاشته شد و بله برون عمرمون رو هم دیدم و قرار بر این شد با هماهنگی خانوادهها تاریخی
رو برای عروسی مشخص کنند و من هم در این فرصت یه تالار پیدا کنم و هر چه زودتر مراسم
بگیریم».
پرسیدم «خب
دقیقا مشکل از کجا شروع شد؟» آببینی خود را گرفت و گفت «با در خواست خانواده دختر
برای تکمیل جهیزیه تاریخ مقرر شده برای عروسی 6 ماه دیگر به تاخیر افتاد. توی این مدت
من تقریباً 1 روز در میان به منزل نامزدم میرفتم اما یک بار که وقفه یک هفتهای
بابت گرفتاریهای کاری داشتم وقتی به خانه آنها رفتم «آرزو» آن روز با چشم گریان جلوی
من حاضر شد و وقتی دلیلش را سوال کردم سرش را پائین انداخت و فقط از جانب مادرش شنیدم
که از دوری و دلتنگی هست و بس.
میان کلامش آمدم
و گفتم « دلیل گریههای او واقعا همین دوری یک هفتهای بود؟» بدون این که پاسخ
سوالام را بدهد گفت «در همین روز مادر و بعدتر پدر آرزو در کمال تعجب اعلام کردند
وامی فراهم شده و نیازی به مهلت نیست و هر چه سریعتر باید عروسی را بگیرم و حتی نیازی
به اجاره خانه از طرف من نیست و ما میتوانیم بعد از ازدواج در منزل آنها یه مدت ساکن
شویم. باور نمیشد. خوشحال و سرخوش سریع مقدمات عروسی رو جفت جور کردم و عروسی رو گرفتیم
اما شب عروسی باز همسرم را دیدم که شروع به گریه کردن کرد وباز مادرش گفت دلیل
خاصی ندارد و این بار از فرط خوشحالی است».
دستی به روی
صورت خود کشید و ادامه داد «مدتی از زندگی مشترک ما گذشت اما همسرم مانند یک غریبه
با من برخورد میکرد به جای اون مادرش هر چه میتوانست نسبت به من اظهار محبت میکرد.
این علاقه و احترام مادرزن به قدری بود که ابتدا یه جورایی خودم احساس غرور میکردم
تا اینکه کم کم متوجه شدم برای رفتن به منزل پدرم و یا حتی بیرون رفتن با همسرم باید
از آنها اجازه بگیرم. آرزو هم که باردار شد تصمیم گرفتم یک خانه برای خودمان اجاره
کنم تا یه جورایی از زیر سلطه مادرزن بیرون بیایم همین کار را هم کردم. صبح می رفتم
سر کار و غروب با خستگی برمیگشتم تا آرامش زندگیم همه خستگیهامو ازم بگیره اما همسرم
هیچ صحبتی با من نمیکرد. تصورم این بود که باردار است و این قصه همه خانمهاست».
آهی کشید و
ادامه داد «خودم غذا رو که درست کرده بود گرم میکردم میخوردم و در آخر هم ظرفها رو خودم میشستم تا این که پسرمان به دنیا آمد. پیش خودم میگفتم
با حضور این بچه اون هم به این زندگی پایبند میشه تا اینکه یک روز برای تفریح به یکی
از پارکهای شهر رفته بودیم که همسرم در آنجا به من گفت میخواهد یک موضوع رو به من
بگوید و آن این عبارت تلخ و کوتاه بود که هیچ وقت هیچ علاقهای به من نداشته و
ندارد. خشکم زد باورم نمیشد. گوشم سوت میکشید و پای بلند شدن و رفتن از کنار او
را هم نداشتم. همان جا همان روز در شرایطی که متین را هم در آغوش داشت گفت از
ابتدای عاشقی کردنش فقط و فقط نگاهش به پسری بوده به اسم امید و هرگز هم در همه
این سه سالی که با هم بدند ارتباطشان قطع نبوده و همواره هر دو طرف دنبال وقتی
بودند برای این وصال و اتصال از هم جدا شده و وارفته و به گند کشیده شده».
اشک از گوشه
چشمانش سرازیر شد. به او گفتم اگر شرایط مساعدی نیست من بیشتر از این اذیتش نکنم
اما خواست بنشینم و به حرفهایش کامل گوش کنم. با صدایی که آن طنین قبل را نداشت
ادامه داد «او یک نفر دیگر را دوست داشت و به اصرار خانواده زن من شده بود. یکی
مثل خودش و بهتره بگم یکی مثل خانوادش. لعنتی همان روز و همان وقتی که دنیا جلوی
چشمام سیاه شده بود با بیشرمی میگفت هر وقت من به خونهشون می رفتم مادرش اون رو
مجبور میکرده که با من صحبت کنه در حالی که خودش حتی تحمل نگاه کردن به من رو تا
به همان روز حتی برای یک دقیقه پیوسته نداشته و هرگز به به این وصلت راضی نبوده.
باورم نمیشد تازه پیشنهاد داد که توافقی از هم جدا بشیم تا خانم پاشه بره دنبال
هوسهای احمقانه و و هرزگیهای ناتموم خودش. این رو هم گفت اگه بچه نداشتیم خیلی زودتر
از من جدا میشد. دنیا روی سرم خراب شد مستقیم
به منزل مادر زنم رفتم و این قضیه رو مطرح کردم اون هم با خونسردی کامل گفت که همسرم
بچه است و از روی بچگی حرفی رو زده. برو زندگیتون رو دو دستی بچسب».
از او پرسیدم
«چه تصمیمی گرفتی؟» گفت «با تمام فشار عصبی اما تحمل کردم و به خونه برگشتیم چند روزی
از این موضوع گذشت همچنان ارتباط من و آروز شکرآب بود و من تصور میکردم با صحبتهای
مادرش و دیگرانم شاید روش نمیشه بعد از اون پارک رفتنمون حرفی بزنه. یک هفته بعد
وقتی که به اصرار و عتاب خانواده آروز به خونهمون هم برگشته بود غافل از اینکه بدونم
همسرم بعد از خروج من از منزل با برادرش تماس میگیرد صبحی خونه رو ترک کردم و
رفتم کارخان. اما آرزو بدون هیچ دلیلی شاید یک هفته هم نشده به منزل پدرش رفت و تا
یک ماه در همانجا ماند و گفت دیگه تحمل زندگی با کسی رو که دوسش ندارد را نداره».
او ادامه داد
«بعد از مدتها وقتی از صحبت کردن و متقاعد کردن آروز بلکل سرد شدم و تنها منتظر
انجام اقدامی از سوی او بودم از دادگاه برایم احضاریه آمد که همسرم این بار با پشتیبانی
مادری که همه این بدبختیها شاید به دلیل یک رو نبودنش ایشان رقم خورد مهریه را به
اجرا گذاشته واستراداد جهزیه را خواستار شده است. من هم که همه دارایی و پس اندازم
را از دست داده بودم و توان پرداخت این تعهد مالی سنگین 700 سکه تمام بهار آزادی
را نداشتم راهی زندان شدم. الان هم تقریبا 6 ماه است که تو حبس در مقابل شما هستم
همه این ها رو گفتم میخوام یه نصیحیت ساده کنم. البته شما رو نه منظور بیشتر
مخاطبای شماست، اونم این حرف ساده هست که میگه بعضی وقتها برای رسیدن به کسی نفسی
برای موندن در کنار اون طرف نخواهی داشت. سعی کن با کسی باشی که نصف راه رو به
سمتت دویده باشه ».
انتهای پیام /