لیلا
اسماعیلنژاد – خبرگزاری ایرنــا : یک ساعت
از ظهر سرد پاییزی گذشته است و خورشید با ابرهای سرگردان دست و پنجه نرم میکند تا
از دل ابرها پدیدار شود و در این کشاکش خورشید است که پیروز میشود تا شاید سرمایی
که در دل مددجویان نشسته، را آب کند. در حیاط زندان هنوز آخرین بقایای بارش برف دو
روز پیش پیداست.
همراه با عکاس و
روابط عمومی ستاد مردمی دیه به در سالن ملاقات اوین میرسیم ؛ واردسالن انتظار که میشوی
بانوانی میبینی که چشمهایشان از شدت گریه قرمز شده و زیر چشمانشان پرباد است. این
صحنه فضای غمبار زندان را دو چندان میکند.
در اتاق ملاقات به
انتظار مینشینی تا مددجوی جوانی که ستاد دیه گفته بود بابت بدهی مالی در زندان بسر
میبرد برای مصاحبه بیاید. پس زمینههای اطلاعاتی که روابط عمومی ستاد دیه در طول راه
گفته بود را در ذهن خود مرور میکنی؛ جوانی که به شوهرخواهر خود اعتماد کرد و او هم
با نام این جوان دست چک گرفته و کلی بدهی بالا آورد.
همچنان که در حال
فکر کردن هستی جوان رعنایی مقابلت مینشیند که اصلا باور زندانی بودن این جوان برایت
هضم شدنی نیست. قیافه او نه به خلاف کارها میخورد و نه به مال مردم خوارها. سادگی
در ظاهرش موج میزند و وقتی شروع به حرف زدن میکند دو چندان بیگناهی جوان برایت
به مسجل میشود؛ کسی که خامی جوانی او را به اینجا کشانده و در این موقعیت نشانده
است.
«دانشگاه بودم و
23 سال سن داشتم؛ شوهر خواهرم روزی در تماس تلفنی به من گفت که قصد دارد شرکتی ایجاد
و من را به عنوان یک عضو علیالبدل معرفی کند و یک هفته بعد گفت به اشتباه من رییس
هیات مدیره شرکت شدم و یک ماه بعد هم با ترفندهای متعدد به نام من به عنوان رییس هیات
مدیره دسته چک گرفت و ..»؛ 'م.ص' این جملات را در حالی بیان میکند که یک دستش را روی
دست دیگرش گذاشته و نگاهش را به کف زمین دوخته تا شاید شرمساری را نتوانی از چشم در
چشم شدن ترجمه کنی.
او تک پسر خانواده
و همه آمال و آرزوی مادرش است؛ همان کسی که از چهار سالگی بدون پدر، دردانهاش را در
دامن خود پروریده تا روزی نهالش، درختی پربار شود و به ثمر برسد. حالا این مادر که
به میانسالی رسیده به همراه دیگر فرزندانش برای رهایی جگرگوشه خود از بند، حاضر شدند
کلیههای خود را بفروشند.
پدر این جوان هم
برای خود اسطورهای بود؛ کسی که تمام دوران دفاع مقدس در جبهه حضور داشت. 4سال بعد
از جنگ وقتی بازاری آتش میگیرد و می بیند سه نفر در این آتش در حال سوختن و از دست
رفتن هستند خود را به آب میزند و با بدنی خیس به دل آتش می رود یک نفر را نجات میدهد
و هنگامی که نفر دوم را از زیر شرارههای آتش بیرون میکشید، کرکره ای میافتد و این
پدر فداکار به همراه دو نفر دیگر در آتش جان میسپارند.
«28 ساله هستم و
در فروردین 91 که به زندانی در یک شهرستان رفتم، دانشجوی ارشد مکانیک بودم»؛ این جوان
که بقول خود در آن زمان در بنیاد ملی نخبگان ثبت نام کرده بود و حالا باید مانند برخی
دیگر جوانان غیور این سرزمین افتخار علمی کشور میشد، حالا پشت میلههای زنگ زده زندان
روز خود را شب و شب را روز میکند.
همه آرزوهای برباد
رفته خود را در تاریکی شبهای زندان مرور میکند و وقتی فکر میکند چگونه به قول خودش
گل جوانی او اینگونه تباه شده است، سرش گیج میرود و با گذشت پنج سال هنوز آنچه که
بر سرش آمده را باور نمیکند.
چنگی میان موهای
سرش میزند و ادامه میدهد: شوهر خواهرم تا اینجای کار همه چیز را عادی جلوه داده بود
و به خاطر ظاهر به نسبت معتقدش هیچگاه به او شک نبردم. ابتدا شب ها چکها را پیش خودم
میآورد و امضا میکرد اما بعد از مدتی چندین امضا پشت سر هم از من گرفت. تا اینکه
بعد از یک سال فردی با من تماس گرفت و گفت چکهای شما بدون اعتبار، دست من است.
آش نخورده و دهان
سوخته ؛ او که بقول خودش بابت این شرکت خیالی شوهر خواهرش حتی یک تومان هم دریافت نکرده
است، حالا کسی به او زنگ زده و گفته یک میلیارد و دویست میلیون تومان نه ریال، چک دست
او است.
«کسی که چکهای من
دست او بود گفت می دانم شما تقصیری ندارید میخواهم از شما و خانواده شما دعوت کنم
شهرستان تا باهم صحبت کنیم و من هم به همراه مادرم به آنجا رفتیم اما خبری از آن مرد
نبود و در آنجا برای نخستین بار سنگینی دستبندی که مامور در دستانم میبست را حس میکردم
و یکسره میگفتم من کاری نکردم حتما اشتباهی پیش آمده است اما..».
اما نه اشتباه بود
و نه غیر واقعی؛ مردی که چکهای این جوان دستش بود به بهانه دعوت او را به شهرستان
کشاند و کت بسته تحویل ماموران داد و از آن روز، او خود را پشت میلههای زندان شهری
دید که یکی از جرم خیزترین استانهای کشور است با زندانیانی تا حدودی خطرناک.
«حتی در دادگاه ها
قضات سخت موضوع بیگناهیام را پذیرفتند و اینکه آنچه سرم آمد تنها بخاطر اعتماد به
کسی بود که او را عضوی از خانواده خودم میدانستم. نمیدانم این آقا چقدر طلبکار بود
البته گاهی میگفتند 300 میلیون تومان و گاهی هم 700 میلیون تومان؛ اما هر چه بود او
یک میلیارد و دویست میلیون تومان از من چک داشت».
جوان بعد از رفتن
به زندان و پیگیری این موضوع، دریافت او تنها قربانی امیال و زیاده خواهی شوهر خواهرش
نشده است و سر چند نفر دیگر هم کلاه رفته است؛ خانوادهاش از آن آقا شکایت کرده و درخواست
طلاق برای دختر خود میکنند.
او با توصیف زندان
شهرستانی که در آنجا بود، میگوید: «آنجا گویی زندان نبود با هیچ کس مراوده نداشتم
و تنها مطالعه میکردم؛ میترسیدم از مراوده و صحبت کردن با زندانیان آن زندان؛ بیشتر
زندانیان آن شهرستان مجرم بودند و من به سختی در آنجا روزگار را سپری میکردم؛ بماند
اینکه دور از خانواده بودم، مرخصی نداشتم و بر من بسیار سخت گذشت».
'م.ص' در پاسخ به
این سوال که سرنوشت دامادتان چه شد و آیا ردی توانستید از او بیابید، گفت: 13 پرونده
برای شوهر خواهرم تشکیل شد اما معلوم نیست با پولها چه کرده است طوری که حتی سیم کارت
دستش نیز به اسم خود او نبوده است.
وی ادامه داد: اما
درهر حال این آقا در سال 93 با مقدار صد کیلو مواد مخدر دستگیر شد و اکنون در زندان
قزلحصار است.
وقتی درباره مادرش
حرف میزند نگاهش به زمین سنگینتر و شرمساری او بیشتر میشود؛ با خود فکر می کند اگر
تحصیلاتم را تمام کرده بودم الان مهندس بودم و کمک خرج مادرم میشدم تا شاید ذرهای
از زحمتهایی که این همه سالهایی که برای من و خواهرانم کشید بتوانم جبران کنم. اما
زهی خیال باطل!
«همه ما تباه شدیم؛
من این طور، خواهرم هم به آن صورت و مادرم که بدلیل نبود مرد در خانه زجر فراوانی کشید؛
اصلا نمیتوانم باور کنم چگونه روزهای خوب ما سپری شد و با گذراندن روزهای بد ادامه
یافت».
او که با تکان دادن
سر خود ابراز تاسفش را به مخاطب انتقال میدهد، محکومیت مالی را وضعیت خیلی بدی میداند
و ادامه میدهد: وقتی عملی مغایر با قانون انجام دهی مجازاتی برایت تعیین می شود و
مثلا می دانی که یکسال یا 10 سال را باید در حبس باشی اما اگر محکوم مالی باشی نمی
دانی تا کی باید در زندان بمانی و هرلحظه منتظر هستی که بدهی ات پرداخت شود و آزاد
شوی و این انتظار که از یک سو امیدوار کننده است؛ از دیگر سو جان انسان را به لب میرساند.
«در خوابم هم نمیدیدم
که پنج سال از گل جوانی ام را در زندان سپری کنم؛ از سال 93 به زندان اوین منتقل شدم
که اینجا وضعیت به مراتب بهتر از شهرستان است. ستاد دیه کشور در تماسی با ستاد دیه
فارس و با صحبت با شاکی ام توانست او را متقاعد کند که به گرفتن 300 میلیون تومان از
کل مبلغ یک میلیارد و دویست میلیون تومان راضی شود و در آنجا و دیدار حضوری هم 15 میلیون
تومان دیگر تخفیف داد».
ستاد دیه کشور هم
قرار است دویست میلیون به این جوان وام دهد تا شاید زودتر از بند آزاد شود؛ اما حالا
85 میلیون تومان دیگر هم نیاز است و این جوان و خانوادهاش از پس این مبلغ هم برنمیآیند
و همین موضوع باعث شد تا 'م.ص' و خانواده او فکر فروش کلیه به سرشان بزند.
او وقتی به اینجای
صحبت خود یعنی فکر فروش کلیه میرسد، سرش را بالا می گیرد و نگاهی به خبرنگار میاندازد
و میگوید: نمیدانید این شرایط چقدر سخت است؛ چون هر چقدر بگویم زندان سخت است شاید
متوجه شوید اما هیچوقت نمیتوانی این شرایط را درک کنید؛ در این شرایط انسان به هر
دری میکوبد تا مشکلش حل شود.
اما تنها چیزی که
جوان 28 ساله را بیش از همه آزار میدهد ظاهر غلطانداز شوهر خواهرش است؛ «داماد خانه
چنان رفتار و کردارش خوب جلوه میکرد و به انجام عبادات دقت داشت که هیچگاه فکر نمیکردم
تا این حد انسان کلاهبرداری باشد و با تنها چیزی که در چند سال زندان نتوانستم کنار
بیایم همین موضوع بود که خوشبختانه با خواندن نهجالبلاغه در زندان دریافتم همه چیز
به ظاهر نیست. همه چیز به ظاهر نیست؛ مگر ابنملجم همانی نبود که از فرط سجدهها پیشانیاش زخم شده بود مگر او حافظ قرآن نبود که به خود جرات داد و مولای متقیان را به شهادت رساند».
'م.ص' درباره این
سوال خبرنگار ایــرنا که آیا بعد از آزادی به تحصیلات خود ادامه میدهی پاسخی
داد که خبرنگار چیزی برای گفتن نداشت.
« خیلی دوست دارم
درس بخوانم و عاشق مطالعه هستم اما با وجود 200 میلیون وامی که از ستاد دیه دریافت
میکنم بنظر شما آیا میتوانم به تحصیلاتم ادامه دهم؟ من نه بازاری بودم نه تا کنون
کار کردم، اما حالا باید سخت کار کنم تا به مدت 15 سال بتوانم قسط این وام را بپردازم
و از سویی دیگر، مادرم که همه عمر و جوانی خود را به پای ما گذاشت را هم باید دریابم.
اگر منطقی فکر کنیم تحصیل من در این شرایط امری محال است».
این همه داستان نیست،
جوان در بند ما تا یکی دو سال قبل خود را ته خط زندگی میدید که با خواندن قرآن در
زندان حالا خود را به خدا نزدیکتر میبیند.
«آیه 216 سوره بقره
وقتی که خود را بدبختترین و تنهاترین روی زمین میدیدم به من قوت قلب میداد و بیش
از پیش مرا به خدا نزدیک میکرد و شاید با همین آیه است که خودم را تاکنون سرپا نگهداشتهام».
او کل آیه را از
حفظ خواند و با ترجمه آن به فارسی ادامه داد: در بخشی از این آیه مبارکه گفته شده
«حال آنکه برای شما ناخوشایند است ، و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است
، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا می داند و شما نمی دانید».
این جوان در پایان
گفت وگو تنها خواسته اش این بود که روزی بتواند از شرمندگی مادرش دربیاید.
و اما اینجا نه تنها
پایان داستان نیست بلکه آغاز داستان است؛ آغاز داستان دیگر و آغاز فصل مهرورزی و هم
نوع دوستی. برخی انسان ها گاهی بعد از مرگ خود اموال خود را وقف میکنند تا شاید عاقبت
خوبی داشته باشند؛ و چه بهتر که همین جا نیکی های خود را تقسیم کنیم و گل لبخند را
روی لبهای مادری بنشانیم که 24 سال تمام، فرزندانش را با آبرو و دراز نکردن دست جلوی
هر کس و ناکس بزرگ کرد و امروز فرزندش برای رهایی از حبسی ناخواسته و جرمی ناکرده به
کمک من و شما نیاز دارد.
شاید اگر این جوان
و امثال این جوان از بند رهایی یابند فردای جامعه ما را با دستان پرتوان خود بسازند
و با هر کار خیری که با دستان آنها انجام می شود دست دیگری پشت آن دیده میشود.
چه زیبا گفت سعدی
خوش سخن «ای که دستت می رسد کاری بکن / پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار»
نیکوکارانی که استطاعت کمک به این
زندانی را دارند میتوانند کمکهای نقدی خود را به حساب 74/74 بانک ملت به نام «ستاد
دیه کشور» واریز کرده و برای اختصاص مبلغ پرداختی جهت آزادی این مددجو، فیش
پرداختی را با تحریر موضوع کمک به شماره 88916011 دورنگار کرده و با روابط عمومی ستاددیه با تلفن
تماس 15 - 88916012 تماس حاصل کنند.
انتهای پیام /